کودکی های جامانده در کوهستان
کودکی های جامانده در کوهستان
کودک که بودم یکی از بزرگترین سرگرمی هایم خواندن سنگ قبرها و اشعار و تاریخ ولادت و وفات مردم محله بود که هفته یی یکی دوبار به گورستان می کشاند مرا که مبادا آمار مرگ و میر جدید شهر از دستم برود . این هم برای خودش یک شغلی محسوب می شد بی مواجب ، بی اجر ، بی منت ، بی هیچ چشمداشتی . حالا که نیمی از دهه چهارم عمررا هم سپری کرده ام بازهم بوقت مراجعت به زادگاه این دلمشغولی سراغم می آید و این بار به جای گورستان ، دستم را می گیرد و به تیرچراغ برقها و در و دیوار شهر می کشاند تا با خواندن آگهی های ترحیم برعمر باز رفته بگریم و یک یک اموات را در چشمخانه ام شناسایی کرده و خاطرات رنگ و رو رفته دهه شصت و اوایل دهه هفتاد را در ذهنم بازسازی کنم.
روزهایی که نه تابستانش قابل تحمل بود و نه زمستانش . از هرم گرمای تابستان و مگس هایی بس فراوان که داخل دهان و دماغ آدم هم می شدند رم می کردیم و می رفتیم به آغوش سرما ، و صف طویل نفت و حلبی هایی توی صف که از نفت فروشی « کلوز» شروع می شد و حتی تا حمام « مصطفی » هم می رسید چیزی حدود پانصد متر . انگار این دبه ها چسبیده بود به دستانمان ، زمستان باید نفت در درونش حمل می کردیم و تابستان که می شد با یک دبه سفید رنگ عوضاش می کردیم و از این چشمه و آن دره در پی آب ، عطشان عطشان هروله می کردیم تا پس از ساعتی چند با دو دبه آب شرمنده چشمان مادر نباشیم . مادری که خود همیشه یکپای این قضیه بود و هر روز ظرفها و لباسهای چرک را توی یک چرخ دستی می ریخت و می داد به دستت تا بروی به باغ احمد دشتی که از جلوی آن نهری کم آب عبور می کرد و آنجا می شد کثافت بچه و ظرفهای دیشب را با آبی که هنوز بر سر تمیز یا نجس بودنش حرف و حدیث بود گربه شور کرد . حالا من می گویم باغ احمد دشتی و تو می شنوی غافل از اینکه فاصله خانه تا آنجا چیزی حدود بیست کیلومتر با پای پیاده و چرخ دستی را نمی توانم معنی کنم !
آن سال سال مار بود به گمانم . مادر می گفت مار هم گرما را دوست دارد به همین خاطر آن یک چیکه بارانی هم که سالهای قبل می بارید از زمین مضایقه شده بود و چیزی حدود چهار ماه از شیر آن خانه حتی یک چکه هم آب پائین نیامد و اواخر مهرماه که بالاخره طلسم شکست و آب با شیر آشتی کرد تا چند روز بعدش هم بجای آب از شیر گل و لای و زنگ لوله های فلزی بود که سرازیرمی شد.
تازه این آب آوری هم شغل دوم محسوب می شود و از کله سحر تا لنگ ظهر باید «انجیر» می فروختیم و وقتی اواخر کار یخ « جلْاب » آب شد و بازار از تک و تا می افتاد بر روی گونی های گندم تلنبار شده حاج ولی در « آشاقا بازار» که الان به بازارچه سعدی معروف شده است زیر هرم آفتاب لم می دادیم و برای لحظاتی خواب به چشمانمان می آمد تا دوچرخه کرایهیی که یک دورش یک تومان بود سرش خلوت شود و ماهم به دور از چشم اغیار یک تومانی بدهیم و عاشقی کنیم غافل از اینکه ….
این اولین و آخرین یک تومانی بود که برای دوچرخه دادم و بعد از آن به ابوی قول شرف دادم که از این کارها نکنم و این عقده بود که در بیست و پنج سالگی با اولین حقوقی که از سربازمعلمی گرفتم یک عدد دوچرخه دنده دار برای بچه ها خریدم تا بلکه در رکاب آنها من هم کودکی کنم و کردم و چه شبها که تا خود صبح کوچه و خیابانهای پرفراز و نشیب شهر را با دوچرخه گز کردم.
حدیث کم آبی به این سال محدود نشد و چندین و چند سال بعد هم بعنوان اساسی ترین معضل مطرح شد و یکبار که رئیس جمهور وقت می خواست سری به شهر ما بزند به کودکانی هم سن و سال من هرکدام کاسهیی به دست دادند تا هنگام بازدید رئیس جمهور آب را گدایی کنیم که نه رئیس جمهور آن روز آمد و نه ما توانستیم با کاسهیی بی آب در دست دلش را کباب کنیم.
زمان جنگ بود . شبها از ترس تا خود صبح شصت بار دستشویی می رفتیم و هر کلاغی که در تاریکی شب از درختی به درخت دیگر می پرید احساس می کردیم که حتماً جنگنده های عراقی اند و دارند حمله هوایی می کنند نگو که اصلاً در نقشهیی که دست صدام بود اسم شهر ما وجود نداشت ولی از آنجایی که فکر می کردیم بالاخره علی آباد هم برای خودش دهیست در نتیجه احساسمان این بود هر آن امکان حمله هوایی وجود دارد و به این خاطر تا خود صبح پهلو به پهلو می شدیم . روزها هم که کارمان شده بود حضور فعال در راهپیمایی ها ، تشییع جنازه ها، صف نان بربری ، سهمیه روغن نباتی ، قندو شکر ، کوپن و خیلی چیزهای دیگر . انگار خلق شده بودیم برای توی صف ایستادن . جان می دادیم برای چهار ساعت توی صف پنیر و سیگار و تاید و صابون ماندن . آخر مگر سیگار را هم سهمیه می دهند ؟ بعله می دهند خوبش را هم می دهند فلهیی هم می دهند!
آن موقع ها ساختمان بنفش رنگ مسجد جامع با آن کاشیهای بیاد ماندنی نگین شهر محسوب می شد و درست روبرویش تعاونی مسافربری بود که بعدها کلاً خراب شد و میدان امام فعلی را بجایش ساختند یک سه راهی نقلی و خیابانهای نقلی و پیاده روهای نقلی تر تمام شهر محسوب می شد.
تنها مکان فرهنگی شهر روزنامه فروشی آقای موسوی بود که آنهم بصورت کامل روزنامه فروشی نبود بلکه وسایل خانگی فروشی بود که یک قسمت اش بنا به ذوق و اشتیاق شخصی ایشان تبدیل شده بود به روزنامه فروشی و در برهوت روزنامهها چهار تا روزنامه اطلاعات و کیهان ، جمهوری و رسالت خودنمایی می کردند و تعدادی مجلات وابسته به مؤسسه دولتی آن موقع ها عصر ،عصر مجلاتی از قبیل جوانان امروز، اطلاعات هفتگی ، دنیای ورزش ، دانستنیها ، کیهان ورزشی ، کیهان بچه ها و… بود که داستانش را قبلاً در یک جای دیگر گفته ام و حدیث عشق و عاشقی و رقابت عشقی من و فاضل هم همانجا بود.
ادارات دولتی هرکدام شعبهیی داشتند و شهرهای بیله سوار و پارس آباد هم برای کار اداری می آمدند گرمی . از بانکها فقط بانک ملی بود و بانک استان که بعدها اسمش شد بانک صادرات و ساختمانش هم تغییر کرد.
محمد آقا شهردار هنوز زنده بود که هیچ بلکه با ارادهیی تمام نشدنی طرحهای چندین ساله اش را پیگیری می کرد و هر روز از راننده های اتوبوس خط تهران به رئیس مجلس نامه می نوشت و آن حکم معطل مانده سی ساله اش را طلب می کرد و قول شرف می داد که از محله صاحب الزمان به محله عباسیه یک پل هوایی بزند . بیچاره بالاخره بی آنکه رنگ حکم شهرداریش را ببیند غریب و بی کس جان داد.
« حاتم » اما هنوز که هنوز است چهار تا کت را روی هم می پوشد و سی سال آزگار است که در پی معشوق ابدی – ازلی اش لندرور شیری رنگ آمار تمام لندرورهای مغان را دارد و رفیقی که می خواست او را یکبار هم که شده به وصال معشوق برساند جلوی پایش با لندرور ترمز کرده بود و در کمال تعجب دیده بود که حاتم خودش را خراب کرده است. این حکایت خراب شدگی ازلی یک مجنون چهارچرخه شیری رنگ بود که هم سؤال را خودش می کرد و جواب را خودش می داد و آدم موقع حرف زدن باهاش مشکل چندانی نداشت چون اساساً نیازمند دو تا گوش مفت و لاغیر .
شاید در این بیست ، سی سال بزرگترین تغییر همان میدان امام باشد و الاّ گل و لای معروف شهر هنوز هم که هنوز است البته نه به آن قوت – به حضور خود ادامه می دهد و بقول آن معلم مان که می گفت وقتی هوا در اردبیل ابری می شود در گرمی از گل ولای نمی شود قدم از قدم برداشت.
و این چنین بود که هر کداممان همان اول پائیز یک جفت چکمه شادانپور نشان ساق بلند می گرفتیم تا در گل و لای و برف هم از سرما در امان باشیم و هم شلوارمان خیلی زود گل آلود نشود و این پای بیچاره از دست کفش های پلاستیکی که به میخی معروف بود و هم مال پلوخوری بود و هم فوتبال راحت شود.
آن موقع ها فقط سی تا تاکسی در سطح شهر فعال بودند و آنها هم فقط سه مسیر ثابت داشتند و از جلوی مسجدجامع به عباسیه ، پمپ بنزین و هلال احمر مسافرکشی می کردند . هر چند آن زمان محله هلال احمر هنوز نصف الان هم نبود ولی مواقعی که تعداد مسافر می زد بالا دو تا مینی بوس فیات و بنز هر جوری که بود حمل و نقل مسافر را برعهده می گرفتند و نقش خط واحد را بازی می کردند و برای من سه ماه تمام بعنوان شاگرد مینی بوس بنز کار کردن هم عالمی داشت آنهم از قرار روزی سی تومان . هرچند که ده پانزده روز آخر را هم حقوق نگرفته باشی.
حالا تو بگو شهری که بعد از بیست و پنج سال تقریباً با همان مختصات در لابلای کوههای مه گرفته قرار دارد چه تفاوتهای بنیادین در این مدت به خود دیده است. مگر نه اینکه فقط باند بازی ، گروه بندی و طایفه بازی بیشتر شده و ممد آقا تنانی مرده و حاتم یک کت بیشتر بر روی کت های قبلی می پوشد و تعداد ممدآقاها کمی زیادتر شده است .