از سر دلتنگي
کودکی های جامانده در کوهستان
کودک که بودم یکی از بزرگترین سرگرمی هایم خواندن سنگ قبرها و اشعار و تاریخ ولادت و وفات مردم محله بود که هفته یی یکی دوبار به گورستان می کشاند مرا که مبادا آمار مرگ و میر جدید شهر از دستم برود . این هم برای خودش یک شغلی محسوب می شد بی مواجب ، بی اجر ، بی منت ، بی هیچ چشمداشتی . حالا که نیمی از دهه چهارم عمررا هم سپری کرده ام بازهم بوقت مراجعت به زادگاه این دلمشغولی سراغم می آید و این بار به جای گورستان ، دستم را می گیرد و به تیرچراغ برقها و در و دیوار شهر می کشاند تا با خواندن آگهی های ترحیم برعمر باز رفته بگریم و یک یک اموات را در چشمخانه ام شناسایی کرده و خاطرات رنگ و رو رفته دهه شصت و اوایل دهه هفتاد را در ذهنم بازسازی کنم.
روزهایی که نه تابستانش قابل تحمل بود و نه زمستانش . از هرم گرمای تابستان و مگس هایی بس فراوان که داخل دهان و دماغ آدم هم می شدند رم می کردیم و می رفتیم به آغوش سرما ، و صف طویل نفت و حلبی هایی توی صف که از نفت فروشی « کلوز» شروع می شد و حتی تا حمام « مصطفی » هم می رسید چیزی حدود پانصد متر . انگار این دبه ها چسبیده بود به دستانمان ، زمستان باید نفت در درونش حمل می کردیم و تابستان که می شد با یک دبه سفید رنگ عوضاش می کردیم و از این چشمه و آن دره در پی آب ، عطشان عطشان هروله می کردیم تا پس از ساعتی چند با دو دبه آب شرمنده چشمان مادر نباشیم . مادری که خود همیشه یکپای این قضیه بود و هر روز ظرفها و لباسهای چرک را توی یک چرخ دستی می ریخت و می داد به دستت تا بروی به باغ احمد دشتی که از جلوی آن نهری کم آب عبور می کرد و آنجا می شد کثافت بچه و ظرفهای دیشب را با آبی که هنوز بر سر تمیز یا نجس بودنش حرف و حدیث بود گربه شور کرد . حالا من می گویم باغ احمد دشتی و تو می شنوی غافل از اینکه فاصله خانه تا آنجا چیزی حدود بیست کیلومتر با پای پیاده و چرخ دستی را نمی توانم معنی کنم !
آن سال سال مار بود به گمانم . مادر می گفت مار هم گرما را دوست دارد به همین خاطر آن یک چیکه بارانی هم که سالهای قبل می بارید از زمین مضایقه شده بود و چیزی حدود چهار ماه از شیر آن خانه حتی یک چکه هم آب پائین نیامد و اواخر مهرماه که بالاخره طلسم شکست و آب با شیر آشتی کرد تا چند روز بعدش هم بجای آب از شیر گل و لای و زنگ لوله های فلزی بود که سرازیرمی شد.
تازه این آب آوری هم شغل دوم محسوب می شود و از کله سحر تا لنگ ظهر باید «انجیر» می فروختیم و وقتی اواخر کار یخ « جلْاب » آب شد و بازار از تک و تا می افتاد بر روی گونی های گندم تلنبار شده حاج ولی در « آشاقا بازار» که الان به بازارچه سعدی معروف شده است زیر هرم آفتاب لم می دادیم و برای لحظاتی خواب به چشمانمان می آمد تا دوچرخه کرایهیی که یک دورش یک تومان بود سرش خلوت شود و ماهم به دور از چشم اغیار یک تومانی بدهیم و عاشقی کنیم غافل از اینکه ….
این اولین و آخرین یک تومانی بود که برای دوچرخه دادم و بعد از آن به ابوی قول شرف دادم که از این کارها نکنم و این عقده بود که در بیست و پنج سالگی با اولین حقوقی که از سربازمعلمی گرفتم یک عدد دوچرخه دنده دار برای بچه ها خریدم تا بلکه در رکاب آنها من هم کودکی کنم و کردم و چه شبها که تا خود صبح کوچه و خیابانهای پرفراز و نشیب شهر را با دوچرخه گز کردم.
حدیث کم آبی به این سال محدود نشد و چندین و چند سال بعد هم بعنوان اساسی ترین معضل مطرح شد و یکبار که رئیس جمهور وقت می خواست سری به شهر ما بزند به کودکانی هم سن و سال من هرکدام کاسهیی به دست دادند تا هنگام بازدید رئیس جمهور آب را گدایی کنیم که نه رئیس جمهور آن روز آمد و نه ما توانستیم با کاسهیی بی آب در دست دلش را کباب کنیم.
زمان جنگ بود . شبها از ترس تا خود صبح شصت بار دستشویی می رفتیم و هر کلاغی که در تاریکی شب از درختی به درخت دیگر می پرید احساس می کردیم که حتماً جنگنده های عراقی اند و دارند حمله هوایی می کنند نگو که اصلاً در نقشهیی که دست صدام بود اسم شهر ما وجود نداشت ولی از آنجایی که فکر می کردیم بالاخره علی آباد هم برای خودش دهیست در نتیجه احساسمان این بود هر آن امکان حمله هوایی وجود دارد و به این خاطر تا خود صبح پهلو به پهلو می شدیم . روزها هم که کارمان شده بود حضور فعال در راهپیمایی ها ، تشییع جنازه ها، صف نان بربری ، سهمیه روغن نباتی ، قندو شکر ، کوپن و خیلی چیزهای دیگر . انگار خلق شده بودیم برای توی صف ایستادن . جان می دادیم برای چهار ساعت توی صف پنیر و سیگار و تاید و صابون ماندن . آخر مگر سیگار را هم سهمیه می دهند ؟ بعله می دهند خوبش را هم می دهند فلهیی هم می دهند!
آن موقع ها ساختمان بنفش رنگ مسجد جامع با آن کاشیهای بیاد ماندنی نگین شهر محسوب می شد و درست روبرویش تعاونی مسافربری بود که بعدها کلاً خراب شد و میدان امام فعلی را بجایش ساختند یک سه راهی نقلی و خیابانهای نقلی و پیاده روهای نقلی تر تمام شهر محسوب می شد.
تنها مکان فرهنگی شهر روزنامه فروشی آقای موسوی بود که آنهم بصورت کامل روزنامه فروشی نبود بلکه وسایل خانگی فروشی بود که یک قسمت اش بنا به ذوق و اشتیاق شخصی ایشان تبدیل شده بود به روزنامه فروشی و در برهوت روزنامهها چهار تا روزنامه اطلاعات و کیهان ، جمهوری و رسالت خودنمایی می کردند و تعدادی مجلات وابسته به مؤسسه دولتی آن موقع ها عصر ،عصر مجلاتی از قبیل جوانان امروز، اطلاعات هفتگی ، دنیای ورزش ، دانستنیها ، کیهان ورزشی ، کیهان بچه ها و… بود که داستانش را قبلاً در یک جای دیگر گفته ام و حدیث عشق و عاشقی و رقابت عشقی من و فاضل هم همانجا بود.
ادارات دولتی هرکدام شعبهیی داشتند و شهرهای بیله سوار و پارس آباد هم برای کار اداری می آمدند گرمی . از بانکها فقط بانک ملی بود و بانک استان که بعدها اسمش شد بانک صادرات و ساختمانش هم تغییر کرد.
محمد آقا شهردار هنوز زنده بود که هیچ بلکه با ارادهیی تمام نشدنی طرحهای چندین ساله اش را پیگیری می کرد و هر روز از راننده های اتوبوس خط تهران به رئیس مجلس نامه می نوشت و آن حکم معطل مانده سی ساله اش را طلب می کرد و قول شرف می داد که از محله صاحب الزمان به محله عباسیه یک پل هوایی بزند . بیچاره بالاخره بی آنکه رنگ حکم شهرداریش را ببیند غریب و بی کس جان داد.
« حاتم » اما هنوز که هنوز است چهار تا کت را روی هم می پوشد و سی سال آزگار است که در پی معشوق ابدی – ازلی اش لندرور شیری رنگ آمار تمام لندرورهای مغان را دارد و رفیقی که می خواست او را یکبار هم که شده به وصال معشوق برساند جلوی پایش با لندرور ترمز کرده بود و در کمال تعجب دیده بود که حاتم خودش را خراب کرده است. این حکایت خراب شدگی ازلی یک مجنون چهارچرخه شیری رنگ بود که هم سؤال را خودش می کرد و جواب را خودش می داد و آدم موقع حرف زدن باهاش مشکل چندانی نداشت چون اساساً نیازمند دو تا گوش مفت و لاغیر .
شاید در این بیست ، سی سال بزرگترین تغییر همان میدان امام باشد و الاّ گل و لای معروف شهر هنوز هم که هنوز است البته نه به آن قوت – به حضور خود ادامه می دهد و بقول آن معلم مان که می گفت وقتی هوا در اردبیل ابری می شود در گرمی از گل ولای نمی شود قدم از قدم برداشت.
و این چنین بود که هر کداممان همان اول پائیز یک جفت چکمه شادانپور نشان ساق بلند می گرفتیم تا در گل و لای و برف هم از سرما در امان باشیم و هم شلوارمان خیلی زود گل آلود نشود و این پای بیچاره از دست کفش های پلاستیکی که به میخی معروف بود و هم مال پلوخوری بود و هم فوتبال راحت شود.
آن موقع ها فقط سی تا تاکسی در سطح شهر فعال بودند و آنها هم فقط سه مسیر ثابت داشتند و از جلوی مسجدجامع به عباسیه ، پمپ بنزین و هلال احمر مسافرکشی می کردند . هر چند آن زمان محله هلال احمر هنوز نصف الان هم نبود ولی مواقعی که تعداد مسافر می زد بالا دو تا مینی بوس فیات و بنز هر جوری که بود حمل و نقل مسافر را برعهده می گرفتند و نقش خط واحد را بازی می کردند و برای من سه ماه تمام بعنوان شاگرد مینی بوس بنز کار کردن هم عالمی داشت آنهم از قرار روزی سی تومان . هرچند که ده پانزده روز آخر را هم حقوق نگرفته باشی.
حالا تو بگو شهری که بعد از بیست و پنج سال تقریباً با همان مختصات در لابلای کوههای مه گرفته قرار دارد چه تفاوتهای بنیادین در این مدت به خود دیده است. مگر نه اینکه فقط باند بازی ، گروه بندی و طایفه بازی بیشتر شده و ممد آقا تنانی مرده و حاتم یک کت بیشتر بر روی کت های قبلی می پوشد و تعداد ممدآقاها کمی زیادتر شده است .
عشق سرخابي
حميد رستمي
يك هفته قبل از دربي كه آن موقع هنوز دربي گفته نميشد تمام مدرسه پر ميشد از كلمات نامفهوم. كركريهاي نوجوانانه يك مشت آدم كه در زندگي بياتفاقشان، بازي دو تيم پرطرفدار تهراني ، بزرگترين رخداد تلقي ميشد.حادثه يي كه براحتي ميتوانست ساير زواياي زندگي آنها را تحت تاثير قرار دهد و حتي در زيرساخت شخصيتيشان تاثير زيادي بگذارد. يك پيروزي با حداقل گل براي تيم محبوب مساوي بود با پرواز تا سينه ابرها و غرور ناشي از آن حداقل يكسال تضمينكننده پايان تمامي بحثهاي چندطرفه بود و يك شكست مساوي بود با بروز يك فاجعه، يك حادثه بزرگ و ترك برداشتن آرزوهاي شخصي كوچك، فروريختن آوار تحقير و تمسخر بر سر كسي كه توان لازم را براي ايستادگي طولاني مدت نداشت.
اين بازي تاثير مستقيم در پرورش شخصيتهاي گوشهگير و شكستخورده و يا مغرور و پيروزمند اين نسل داشت. نسلي كه بزرگترين افتخارش افتخار به پيروزي و بزرگي ديگران بود و حقارتش در شكست ديگران جلوه ميكرد. هرچه زمان به روز بازي نزديكتر ميشد اين بحثها و جدلها داغتر و حساستر دنبال ميشد و سختترين امتحانهاي پيشرو هم تحت تاثير جادوي اين فوتبال حسي رنگ ميباخت. ترسي عميق بر روح و جان همه حكمفرما ميشد، هرچند كه در وادي كلام هيچكس كم نميآورد و تيم خود را در هر حالتي برنده حتمي ميپنداشت ولي در نهانيترين لايههاي قلبي خويش و آن هنگام كه بيخوابيهاي شبانه بر سرش ميزد و از اين پهلو به آن پهلو ميغلتيد و خواب از چشمانش فراري ميشد، پيش خود اعتراف ميكرد كه اضطرابي غريب سراپاي وجودش را فراگرفته و حتي بازيكنان ذخيره حريف را به شكل آن كودك هميشه در خلسه آرژانتيني ميبيند كه با توپ شعبدهبازي ميكند و در همان حال زبانش قفل ميشد، نه از ترس باخت كه از ترس آن زخم زبانها و تحقيرها، چون هر رفتي برگشتي در پي داشت و بهموقعش تمام آن مفاهيم و جملات را به كار برده بود كه حالا در صورت باخت تيم سوگلياش منتظر شنيدنش باشد. خوابهاي دم صبح روزهاي آخر، همه معجوني از كابوس و روياهاي قشنگ ميشدند. رويايي كه مسير بهشت را كوتاهتر ميكرد و كابوسي كه حتي اجازه فرياد كشيدن و صدازدن را هم از آدم ميگرفت و صدا در گلو خفه ميشد. نه ورزشگاه دمدست بود كه بروند و خودشان را تخليه كنند و نه رسانههاي جمعي اينچنين به آن بازيكذايي ميپرداختند تا حداقل تعدادي كلمات بيپدر و مادر براي بحثهاي بعد از بازي جور شود. هرچه بود خلاصه شده بود در قدم زدنهاي طولاني در كوچه و خيابان گلآلود و حياط مدرسه و چيدن تركيبهاي متفاوت و تاكتيكها و ضدتاكتيكهايي كه حتي به ذهن كاپلوترين مربي جهان هم نميرسيد. آنها هر كدام براي خودشان كارلوسبيلاردو كه نه ولي حداقل يكپا "ويچيني"بودند!
صبح جمعه سوز سرماي كوهستان با بارش پراكنده برف حرف را در دهان يخ ميكرد و نميگذاشت بيرون بيايد و هركس كه ميخواست اظهارنظري بكند اول دقايقي تمرين ميكرد و بر خودش مسلط ميشد و لرزش صدايش از ترس و سرما را كنترل ميكرد و كركري ميخواند و باز سرما بود و ميدان آسفالت مدرسه تعطيل شده و توپ پلاستيكي سهلايه و يارگيري و پيشبازي قرمز و آبي. بدون آنكه حتي يك نفر حتي يك جوراب قرمز يا آبي داشته باشد. توپ سهلايه و كفش ميخي و هواي سرد و تعصب كوركورانه همه و همه جمع ميشدند تا دماغت را جلوي آن توپ سنگييخي قرار دهي تا نبازي. نگويند كه اينجا كه باختيد بعدازظهر هم كه حتما ميبازيد. آن روز، روز تيغيزدن نبود روز تعصب بود! كجا هستند متعصبهاي امروز كه جايي در آخر دنيا آنها بايد پيشمرگ سوگليهاي خود ميشدند تا فقط و فقط كمنياورند جلوي رقيب؟ رقيبي كه آنها هم حتما همين حس عجيب و در عين حال بشدت مسخره را با خود حمل ميكردند.
خستگي و سرما و گلولاي آدم را از پا در ميآورد آن هنگام كه با وحشت از مادر-بخاطر لباسهاي گلآلود- خود را در داخل خانه گم و گور ميكردي و لباس عوض ميكردي تا شلاق دست مادر بر صورت سرخ يخبسته ات فرود نيايد!
همه اينها قطعا به اين ميارزيد كه جلوي يك مدرسه كه نه نصف مدرسه آدم سرت پايين نباشد.ساعت كه از دو ظهر ميگذشت نه آن تلويزيون زردرنگ چهارده اينچ سياه و سفيد به دادت ميرسيد و نه آن روزنامه سياسي عصر كه به اميد نصف صفحه ورزشي تحملش ميكردي. بايد موجها و فركانسها را زيرپا ميگذاشتي تا اقلا خبري از اين بازي بزرگ بهزعم خودت به دست آوري. راديوها همه از لزوم بهداشت فردي و بهبود مناسبات سياسي در بوركينافاسو و همزيستي مسالمتآميز بلدرچين و سوسك در آنگولا حرف ميزدند. كسي نميگفت كه در آن ديگ جوشان پايتخت چه بر ستارههاي ما آمد كه يك هفته تمام بخاطرشان حنجرههايمان را جر داديم و خودمان را كشتيم. دقايق به كندي ميگذشت. بارش آن برف نحيف تنها سرگرمي و دلمشغولي يك بعدازظهر جمعه دلهرهآور ميشد. بعداز مدتها انتظار يك نفر ميگفت كه بعله در دقيقه فلان نتيجه فلان است و اين فلان گفتن حساسيت موضوع را صدبرابر ميكرد و خداخدا گفتن و دخيل بستن و قربان صدقهرفتن و نماز حاجت خواندن مراسمي بود كه دلها را به پيروزي نهايي نزديكتر ميكرد.
بالاخره تا پايان بازي اين گزارشهاي لحظهيي دو سهبار تكرار ميشد و نديده و نشنيده باز به كوچه ميريختند: تعدادي با سرهاي پايين و در عين حال طلبكار از داور و بازيكنان خودي و عدهيي ديگر كه انگار به بزرگترين خوشبختي عالم رسيدهاند. آنها زمين و زمان را فراموش ميكردند و حداقل يك شب موقع خواب به كفش بيريخت و سوراخ خود كه آب داخلش ميرفت و در سرماي زيرصفر به همراه پا يخ ميزد و لباس ناجور و كتابهاي درسي نخوانده و دعواي مادر و پدر بر سر نان سفره فكر نميكردند و در خيال خود، بازوبند رنگ محبوبشان را بر بازو ميبستند و مراسم آغاز بازي و شير يا خط انجام ميدادند. بعد از سه ساعت به صورت خلاصهشده، بازي را ميديدند و دوباره عاشق ميشدند! و براي هزارمينبار در عشق شكست ميخوردند!
نمايندگان يكبار مصرف!
حميد رستمي
درسال 1938 برتولد برشت نمایشنامه نویس شهیرآلمانی زندگی نامه دانشمند معروف گالیله را بر روی کاغذ آورد و در صحنه های پایانی آن برای آنکه مخالفت خود را با هر گونه قهرمانسازی نشان دهد از قول شاگرد گالیله آورد: « بدبخت ملتی که قهرمان ندارد!» و در پاسخ از زبان گالیله اضافه کرد: « بدبخت ملتی که مردمانش بدنبال قهرمان است!»
نگاهی اجمالی به دور اول انتخابات مجلس دهم در استان اردبیل – که نمونه یی قابل استناد از کل ایران می تواند باشد – نشان دهنده آن است که در یک توافق نانوشته رأی دهندگان و سیستم علاقۀ زیادی به نمایندگان یکبار مصرف دارند و همه ساله چهره های ناشناخته بخت پیروزی بسیار بیشتری نسبت به سابقه دارهای امر وکالت دارند.
استان اردبیل درحالی پای به دور دوم انتخابات دهمین دوره مجلس شورای اسلامی می گذارد که هیچیک از هفت نماینده دورۀ قبلی در دورۀ دهم حاضر نخواهند بود . که از بین هفت نفر دو نفر نتوانستند از فیلتر شورای نگهبان برای حضور مجدد در عرصۀ رقابت گذر کنند و تلاشهایشان تا آخرین لحظه پاسخ لازم را نداد و یک نفر هم قبل از شروع رسمی تبلیغات با رصد کردن اوضاع انصراف خود را تقدیم فرمانداری حوزه متبوعش کرد تا مهر شکست را بر پیشانی خويش نبیند به همین حضور در مجلس نهم بسنده کرده و شکست را پذیرا باشد. اما از بین چهار نماینده حاضر در رقابتها هیچکدام نتوانستند حائز اکثریت آرا شوند و با آرای بشدت پایین از کمترین بخت برای پیروزی هم برخوردار نشدند . جالب اینجا بود که در دورۀ قبل هم از بین هفت نفر فقط یک نفر تجربه حضور در مجلس هشتم را داشت و توانست برای دومین بار از حوزۀ مشگین شهر به مجلس راه پیدا کند.
در حالیکه روز دهم اردیبهشت دورۀ دوم انتخابات در دو حوزۀ انتخابیه استان برای انتخاب دو نمایندۀ دیگر برگزار خواهد شد سه نفر از چهار نفر انتخاب شده تجربۀ حضور در عرصۀ انتخابات مجلس را نداشتند و بعنوان چهره یی ناشناخته وارد عرصه شدند و امروز دست کم شانسی پنجاه درصدی برای ربودن گوی سبقت از رقیب خویش دارند و این در حالیست که در سایر نقاط ممکلت هم تقریباً وضع به همین منوال است و ترکیب مجلس دهم نسبت به مجلس نهم تغییری هشتاد درصدی را شاهد خواهد بود.
پیدا کردن چرایی اقبال شهروندان به چهره های ناشناخته شاید خیلی بیشتر از آنکه به ناکارآمدی قدیمی ها و جذابیت تازه آمده ها مربوط باشد ارتباط پیدا می کند به جستجوگری بی پایان طبقات رأی دهنده برای کشف ابرقهرمانهایی که بتوانند یک شبه حلّال تمام مشکلات باشند و با کم طاقتی خاص ما ایرانی ها خیلی زود سرخورده شده و دنبال ابرمردهای دیگر روان می شوند.
انبوه مشکلات انباشته شده بر روی هم از کمبودهای معیشتی گرفته تا رکود و بیکاری و نابسامانی های اجتماعی همه و همه باعث می شوند که جماعت رأی دهنده در هر دوره صفا و مروه یی پیدا کنند و مابین اش هروله کنند و خیلی زود خسته و دل آزرده در پی صفایی دیگر باشند. حال آنکه آن ابر مرد انتخاب شده در دو سال اول در پی حفظ آئین نامه های داخلی مجلس و پیدا کردن راههای ورود و خروج و چگونگی نشستن و صحبت کردن و تفاوت طرح و لایحه و دوفوریت و تک فوریت است و در سال آخرش هم بدنبال تبلیغات و تأیید صلاحیت و انتخاب مجدد.
این واقعیتی تلخ است که بر صندلی های وکالت میدان بهارستان سایه افکنده است و گریزی از آن را نمی توان متضرر شد نطقهای پرشور انتخاباتی با فرازهایی که نفی گذشتگان و حال ترجیح بند آن است مستمعین را بر سر ذوق می آورد و همگان بی توجه به سوابق و رزومه طرف به این جمله موثر در نتایج انتخابات استناد می کنند: « عالی صحبت می کند!» و چون گاه سخن گفتن به سر می آید و موقع عمل می شود یا شرایط اش مهیّا نیست و زمان کم است و یا بضاعت اندک !
آنگاه است که باید یاد کِشته اش افتاد و هنگام درو تا سخنران پرحرارت دیگری از جمع منتظرین وکالت سربرآورد و دوباره زمین و زمان را زیرسؤال ببرد سناریویی ست بس تکراری که انتخابات را تبدیل به سیکلی تکراری و معیوب کرده است.
اینکه یک نماینده با در اختیار داشتن ابزار قدرت و خدمت در طی چهارسال با چنان افت محبوبیت مواجه می شود که حتی نصف رأی دورۀ قبل را نمی تواند جمع آوری کند اتفاق کوچکی نیست که نشان دهنده نیاز شدید مردم غرق در معضلات و مشکلات به ابَرانسانهایی ست که از آنها توقع معجزه دارند و چون نمی بینند روی گردان به جانب دیگری می شتابند و آنچه البته در این بین چندان کاسته نمی شود ارتفاع کوه مشکلات است و آنچه افزایش می یابد کمتر شدن احساس امید به آینده و حل شدن مشکلات است !
حمید رستمی
اسكناس تا نخورده!
اسكناس تا نخورده!
حميد رستمي
آن موقع ها كه تقويمي چيزي نبود تا حساب سال و ماه و روز را داشته باشيم. شايد هم بود ولي ما از آن سر در نمي آورديم. آخر صحبت از اين جور چيزها براي يك پسر بچه يي كه هنوز اول ابتدايي را درست و حسابي نخوانده است بيش از اندازه ثقيل مي نمود. پس از يك برف حسابي كه همه را غافلگير مي كرد يك آفتاب اساسي مهمان زميني ها مي شد و در عرض چند ساعت، تمام برفها آب مي شدند و چشمه ها به راه مي افتادند و صداي شرشر آب بود كه از ناودانها و نهرها جاري مي شد. بخار كه از سطح زمين بلند مي شد مطمئن مي شدي كه ديگر زمستان سرد كوهستان رفتني شده است. قديمي ها عقيده داشتند كه بعد از آن بخاري كه از زمين بلند مي شود ديگر برفي در كار نخواهد بود. آنها هيچ تئوري علمي را نمي توانستند براي اثبات گفته اشان به كمك گيرند ولي مي گفتند و بر اين گفته باور داشتند.
كم كم باد ملايم گرمي وزيدن مي گرفت و به سرعت زمين هاي خيس را خشك مي كرد و درختان آماده جوانه زدن مي شدند. پسرهاي كوچك شلوغ دست به كار مي شدند و با ترقه هاي دست ساز كه لوازمي ساده و ابتدايي داشت به استقبال عيد مي رفتند. آنها با استفاده از پستانه چراغهاي زنبوري و مقداري گوگرد - از كبريتهاي كف رفته از گنجه مادر- كه داخل همان پستانه ها مي ريختند و ميخي را داخل پستانه مي كردند و آن را به شدت به سنگي چيزي مي زدند و صداهايي در مي آوردند كه در عين اينكه قابل باور نبود به همان اندازه دوست داشتني و خيال انگيز مي نمود. ديگر بساط بازيهايي مثل « شوده » برچيده مي شد.. بازي يي كه در آن چوبهاي نوك تيز را به زمين خاكي نمدار محكم مي زدند و هركس كه چوبش راست مي ايستاد يا چوب آن ديگري را خم مي كرد برنده مي شد. حالا ديگر همه دنبال رفتن به صحرا و چيدن « نوروز گولي »(گل نوروز) و « قار چيچكي » (شكوفه برفي) بودند و دختران جوان دم بخت كه ماهها در داخل خانه دوستاق شده بودند در دسته هاي سه ، چهار نفري راهي كوه و دشت مي شدند تا نفسي تازه كنند و طراوت خويش را از طبيعت باز يابند.
قلكها شكسته مي شد تا پس از شمردن هاي چندين و چند باره سكه هاي دو ريالي و پنج ريالي و در شاهانه ترين حالت يك توماني ، تمام پس انداز يكساله به اضافه پولهاي كيف پارچه اي سبز رنگ خوش بوي مادر بشود كفشي ، شلواري چيزي با آن خريد تا عيد بي لباس نو شروع نشود. برادرهاي بزرگتر دائم سفارش مي كردند كه پول قلك را زياد نشماريد كه كم مي شود و ما ساده لوحانه باور مي كرديم اما هر چقدر هم كه از كم شدن پول ترس برمان مي داشت اما شوق لمس سكه ها آنقدر وسوسه انگيز بود كه در نصفه هاي شب و در تاريكي و زير نور ماه چندين و چند بار بشماريم و سير نشويم از اين شوق بي پايان كودكانه.
روزهاي عيد بهانه اي بود تا همه اهالي فاميل را كه در عرض سال حتي يكبار هم نمي ديديم را يك جا ببينيم و بعضي ها را هم تازه بشناسيم. يكي از اين تازه واردها پيرمردي خوش مشرب بود كه از دوستان پدر به حساب مي آمد و در شهري ديگر ساكن بود. همه او را به نام شاعر مي شناختند . آن روز وقتي كه مجلس مردان فاميل گل انداخت همه خواستند كه او شعري بخواند و جمع را مهمان طبع اش كند. او هم از خدا خواسته شروع كرد و ساعتي اشعاري خواند كه امروز حتي يك كلمه اش هم ياد هيچكس نيست و نود درصد حضار هم اسير خاك شده اند.
قبلا نه من او را مي شناختم و نه او آنقدر بيكار بود كه پسركي زرد و لاغر اندام را كه كسي به زنده ماندنش در سالهاي آتي اطمينان نداشت به خاطر داشته باشد. در گوشه اتاق پشت پدر قايم شده بودم و به اشعار –بعد ها فهميدم بند تنباني اش- گوش مي دادم. الان نمي دانم چه حسي از شنيدن آن جمله هاي وزين داشتم ولي فقط آنقدر يادم هست كه شاعر گفت : « اين بچه مال شماست ؟! » و پدرم تائيد كرد. اشاره كرد كه بروم پيش اش. سرخ شدم بي اختيار. هميشه از اينكه مورد توجه قرار بگيرم بيم داشتم ولي حالا همه نگاهها به سمت من بود و نگاه من به نگاه پدرم. با حركات چشم و صورت فهماند كه بايد بروم. ترسان ، لرزان بلند شدم و رفتم پيش اش. از يك طرف مي خواستم پاي كثيف و بي جوراب خودم را از جمع بپوشانم و از طرف ديگر زانوي شلوارم كه سوراخي به قاعده يك كف دست داشت خود نمايي مي كرد. شرمسار نشستم. گفت : درس مي خواني؟ با شور و شوق گفتم : بعله! يكي از بزرگترين چيزهايي كه در خانواده ما رسم بود احترام به بزرگتر و بعله و خير گفتن هاي تمام نشدني بود. سئوال كرد : مي تواني اسم مرا بنويسي؟ گفتم : بعله ! درحاليكه سينه جلو داده بود گفت : بنويس "تاپدوق شهبازي"!
اعتراف مي كنم اسم خيلي سختي داشت. حروف نامتجانس كه آوردن آنها در كنار هم براي يك كودك هشت ساله چندان آسان نبود. يك لحظه احساس كردم نمي توانم. ولي نگاههايي كه به من دوخته شده بود همراه با چشمان سبز تحسين گر پدر وادارم كرد كه قلم و كاغذ را از دست شاعر بگيرم و سعي خود را شروع كنم. لحظات به كندي سپري مي شد و من حروف را هجا مي كردم و مي نوشتم تا اينكه احساس كردم كه نوشته ام . نشانش دادم. با صداي بلندي گفت : احسنت! آفرين! معلومه كه باسوادي!
دستش را برد از داخل جيبش و اسكناس نو تا نشده يي را درآورد كه تازه مد شده بود. امكان نداشت يك نفر زير بيست ساله يكي از آنها را داشته باشد. در يك لحظه يك عالم فكر از ذهنم گذشت. يعني مي خواست آن را به من بدهد. يك اسكناس صد توماني بود كه مي توانستم با آن تعداد زيادي بيسكويت « پتي بور » زرد رنگ بخرم كه چند روز هم بخوري تمام نشود. مي شد يك جعبه نوشابه زرد خريد ، و خيلي چيز هاي ديگر. يعني مي خواست به من بدهد؟!
اسكناس تا نخورده را به طرف من گرفت. نگاهم در چشمان پدر متوقف شد. با زبان بي زباني گفت كه نگير. لحظات سخت و پر تنشي را سپري مي كردم. شاعر گفت : بگير. فقط همين را توانستم بگويم كه : « نه نميخوام عمو! ؟» با شدت دستانم را گرفت و پول را كف دستم گذاشت. گفت : اين حق توست. تو بايد ياد بگيري كه بخواني و تشويق شوي.
تا چشمان پدر تائيديه را نداده بود دستان من در هوا بود تا اينكه به محض بر هم افتادن پلكهاي پدر به نشانه تائيد پول را گرفتم و به سرعت از اتاق بيرون رفتم. صد توماني در دستان عرق كرده كوچكم خيس و مچاله شده بود همه بچه ها اطرافم جمع شده بودند و به حالم غبطه مي خوردند و من در آسمانها سير مي كردم و براي اسكناس صد توماني برنامه ها مي ريختم.
تا پايان عيد آن سال آن اسكناس صد توماني به چنان شهرتي در بين اطرافيان دست پيدا كرده بود كه بعد از چندين بار گم شدن هم عاقبت پيدا شده و به دستم رسيده بود و من هنوز با خودم كلنجار مي رفتم كه با آن اسكناس چه كارها كه مي توانم بكنم .
بعدها نه آن شاعر را ديدم و نه شعرهايش را ، فقط شوق تشويق آن شاعر پير با كله تاس در ذهنم ماند و ماند و بوي تند سيگار و كاغذهاي كاهي هزار بار تا شده كه مجموعه اشعارش بود و هر از چند گاهي ابياتي را نثار حضار مي كرد!
حميد رستمي
نوروز و كبكهايش
« نوروز » پيرمرد قدبلندي بود كه نه بخاطر نسبت فاميلياش بلكه بخاطر كهولت سن و اينكه نبايد آدم اسم بزرگتر از خودش را خالي بياورد با پيشوند عمو خطاب ميشد. « عمونوروز » هميشه خدا لوازم شكار بر پشت اسبش را داشت و با آن سن زيادش باز هم آنقدر هوس داشت كه در برفهاي نيممتري كوهستان شال و كلاه كند و سوار اسب شود و به شكار كبك برود. شكاري كه خيلي بيشتر از آنكه نياز به دقت در تيراندازي داشته باشد به هوش او بستگي داشت. « نوروز » ميدانست كه دسته كبكها در آن برف تنها جايي كه ميتوانند داشته باشند لابهلاي تخته سنگهاست. نوروز آنها را با سروصدايي كه ايجاد ميكرد پِر ميداد و دستههاي سيچهلتايي از كبك كه پر داده ميشدند هيچكدام بيش از پانصدمتر نميتوانستند پرواز كنند و بالاخره خسته ميشدند و بر روي برف انبوه فرود ميآمدند و لابهلاي آن گير ميكردند.
عمونوروز بعد از تعقيب آنها بالاي سرشان حاضر ميشد و دو دستش را زير برف ميكرد و كبك و برف را يكجا بلند ميكرد و به كيسهاش ميانداخت. عمو نوروز اصولاً علاقه عجيبي به شكار كبك داشت. هرچند قديميها ميگفتند كه در زمان سربازي هنگامي كه در مرز « جلفا » با تعدادي از همقطاران در برف و بوران گير افتاده و ارتباطشان با شهر قطع شده و بدون غذا مانده بودند او يك تنه هر روز با شكار يكي دوتا آهو سه ماه تمام آن چند نفر را زنده نگه داشته بود تا بعدها از مافوقش يك ماه مرخصي تشويقي بگيرد.
با اين حال « نوروز » در اواخر عمر علاقه عجيبي به كبك داشت. شايد هم عاشق زيبايي خيرهكننده اين پرنده شده بود. چه، در تابستان هم او از اين حيوان ناز دست نميكشيد و در حالي كه در گرماي تير و مرداد چشمههاي آب صحراها رو به خشك شدن ميگذاشت و تعداد محدودي همچنان جوشان بودند او اطراف چشمه گودالهايي مربعشكل در حدود دو وجب در دو وجب ميكند و روي آن را با تختهيي كه مثل دو لنگه درهاي قديمي باز و بسته ميشدند ميپوشاند و تمام راههاي منتهي به چشمه را با خار و خاشاك مسدود ميكرد تا كبكهاي تشنه فقط از راههاي تعيين شده به چشمه برسند و از آن طرف روي تختهها را هم با لايه نازكي از خاك ميپوشاند و پرندههاي بيچاره كه در گرماي تابستان از زور بيآبي كلافه شده بودند با عجله به سمت آب بيايند تا هنگام عبور از روي تخته پرنده نگونبخت در تله بيفتد و آنجا اسير شود تا بعدازظهر كه نوروز برگشت و تلهها را يكييكي برداشت از داخل هركدام از آنها چهارپنج تا پرنده خوشگل بيزبان محبوس بردارد و در كيسهاش بيندازد. بعضيها را همانجا سر ميبريد و بعضي ديگر را زنده به خانه ميآورد و احيانا اگر بچهيي را هم سر راه ميديد يكي از كبكها را به او ميداد تا او بعد از كندن بال و پرش چند روزي آن را در خانهاش نگه دارد.
تا وقتي كه پيرمرد زنده بود هيچ برداشت ديگري از كلمه « نوروز » نميشد كرد. او تجسم عيني كلمه بود. مگر ميشد آدم از همسايه ديوار به ديوارش چشمپوشي كند و به دنبال مفاهيم ديگري براي يك كلمه بگردد!
در يك صبح برفي، ديگر صداي سرفههاي تهوعآور پيرمرد نيامد. سرفههايي كه از سينهيي انباشته از دود سيگار اشنو كه در اين ساليان با دست درست ميكرد، بلند ميشد. يك قوطي فلزي زيبا داشت كه توتونها را داخل آن ميريخت و وقتي جعبه را باز ميكرد بوي توتون همه جا را پر ميكرد. او در موقع بيكاري و موقعي كه به شكار نميرفت يا سيگار ميكشيد يا سيگار درست ميكرد!
بعد از آن صبح برفي بود كه نه بوي آزاردهنده نوروز به مشام رسيد و نه فحشهاي آبدارش به گوش رسيد. نه از كبكهاي خراماناش كه از سر پنجه شاهين قضا غافل بودند خبري شد و نه از اسب كهرش كه جان مي داد براي سواري! نوروز را با هزار مصيبت شستند و تابوتي كه هميشه جلوي مسجد به امان خدا رها شده بود را آوردند و جنازه را در پتويي كهنه پيچيدند و به طرف قبرستان بردند. هنوز برفها كاملا آب نشده بود كه گفتند: « نوروز ميآيد! » مگر ممكن بود كسي از قبرستان، از داخل قبري كه رويش آن همه خاك ريختهاند و دوسه تا تخته سنگ بزرگ هم براي احتياط رويش گذاشتهاند بتواند بلند شود و بيايد سر كار و زندگياش!
كمكم رنگ سپيد كوهها به خاكستري و سبز ميزد و دختران دم بخت دسته دسته به گردش ميرفتند و موقع برگشت هر يك كيسهيي از سبزيجات صحرايي را با خود داشتند. پسران كوچك هم كه ماهها بخاطر برف از خانه بيرون نرفته بودند به خودشان جرات ميدادند و سه چهارنفره جمع ميشدند و چكمهها را به پا ميكردند تا صحرا را با تمام گل و لاي و برف و سبزه بگردند. آفتاب پشت ابرها قايم ميشد و سايه بر تمامي دشت و دمن پهن ميشد و دوباره از آن سوي كوه به تناوب سايه جايش را به نور خوشرنگ آفتاب ميداد. اندك برف آب نشده كه معمولاً در حفرههاي كوه باقيمانده و لايهيي از خاك رويش را پوشانده بود و بچهها اول با دست لايه خاك را برميداشتند و از زير آن سرخوشانه برف ميخوردند و هركس كه زودتر از بقيه گلهاي ارغواني رنگ كه تازه از خاك سر بيرون كرده بود را پيدا ميكرد كلي كلاس ميآمد. گلي كه اسمش را خيليها نميدانستند و زياد هم مهم نبود ولي هر يك تا ميتوانستند از آن جمع ميكردند.
يك روز مانده به تحويل سال سفركردهها به ديار پدري باز ميگشتند و ماشينهاي جورواجور و آدمهايي با هيبتهاي عجيب و غريب و لباسهايي تر و تميز سرازير ميشدند و مادر كه كيف كوچك زيپدار سبز گلگلياش را از جيبش در ميآورد و يك اسكناس پنجتوماني سبزرنگ برميداشت؛ اسكناسي كه بخاطر مجاور شدن با عطر مادر بوي دلانگيزي گرفته بود. لباسهاي نو و گندم بوداده و ترقه و تعطيلي و پريدن از روي آب و آتش به راه بود و پسركي كه پيراهن و شوار نو به تن داشت اما كفش پلاستيكي كهنهاش « تابلو » بود . مادر نام آن گل را گفت.گفت كه اسمش نوروز است :
گل نوروز يا " نوروز گولي!"
آيا آن شكارچي كبكاز داخل قبر براي بچهها گل فرستاده بود! كسي نفهميد!
حمید رستمی
رقابتهای انتخاباتی برای کسب مجوز نشستن بر روی صندلی سبز بهارستان به روزهای اوج خود نزدیک می شود تا سه تن ازبين دهها کاندیدای حاضر- با کسب آرای- لازم مجلس نشین شوند و چهارسال بعد با عنوان نماینده اردبیل به رتق و فتق امور بپردازند.
درحالیکه درتمام جوامع پیشرفته و حتي پایتخت ایران آنچه برگ برنده روزانتخابات محسوب می شود لیست های تهیه شده توسط احزاب و گروههاست که نقش نخست را در انتخاب نهایی دارد و ارتش های تک نفره از همان ابتدا محکوم به شكست هستند و این اهداف جریانات سیاسی ست که تعیین کننده داستان است.
اما درست برخلاف اين رويه درشهری همچون اردبیل -که سالهاست سه نماینده را در مجلس دارد- بیشترکارکرد ارتشهاي تك نفره است كه تاثير گذار بوده و يك نفر ميكروفوني ار پي جي وار به دست گرفته و دوست و دشمن را از دم تیغ می گذراند تا ابر و باد و مه خورشيد و فلك به كمك آيند و چند برگ رأی بیشتر آورد و به غفلت نخورد.
بی هیچ توجهی به اینکه کدامیک از رقیبان امروز جزیی از رفیقان دیروز بودند و درجه انحراف اهداف سیاسی اشان تا چه اندازه است هرکس کلاه خود می چسبد و به دنبال یک کلاه زاپاس از نمد انتخابات است. این غیرسیاسی ترین نوع رفتارانتخاباتی است که در این شهر سابقه دیرینه دارد و به همین سبب هم هست که سه نفر انتخاب نهایی معمولاً آنچنان ناهمگون هستند که هیچگاه نمی توانند برای یک هدف مشترک–حتی در بعد محلی- اتفاق نظر داشته باشند و در يك مسير گام بردارند و هر یک نوای خود می زند و خروجی ارکستر یک آواز مغشوش و فالش است که گوش هر شنونده ای را می آزارد.
نمونه دم دست اش را در همین هفته های اخیر و مسأله منطقه آزاد شاهد بودیم و هیچ دو نفری از هفت نماینده استان که هیچ ، حتی سه نفر نماینده مرکز استان هم نتوانستند مواضع مشترکی اتخاذ کنند و در عمل شد آنچه نباید می شد و در دو باری که لایحه در صحن علنی مجلس مطرح گردید نتوانست نصف بعلاوه یک آرا را کسب کند و رفت به بایگانی تا سالهای سال بعد برای نسلهای بعدی کم کاری برخی نمایندگان نقل شود. درحالیکه هفت نماینده استان می توانستند با یک تقسیم کار هرکدام بیست نماینده را متقاعد کنند و قضیه به خوبی و خوشی حل و فصل شود.
از میان سه نماینده مجلس رو به اتمام یک نفر از جریان نزدیک به دولت و اصلاحات است و دو نفر دیگر از اصول گرایان تندرو که البته در بین خود هم تقسیم بر دو می شوند. با این وصف طبیعی است که این سه در کمتر جهت گیری سیاسی می توانند در یک راستا باشند و این یک واقعیت تلخ است که تعداد زیادی از نمایندگان با عینک جناحی به برنامه های دولت و ملت نگاه می کنند. در بعد محلی هم چون آن سه همکار امروز بعنوان رقیب فردا محسوب می شوند هر یک سعی در پر رنگ تر کردن نقش خویش دارد و نتیجه آن می شود که اکثر کارها نیمه تمام رها شده و هرکس به دنبال پروژه مورد علاقه خویش است.
این درست است که هر نامزدی برای تهییج طرفداران خود نیاز به ایراد سخنرانی های پرشور دارد ولی اگر این سخن راندن ها با زیر سؤال بردن دوست و دشمن و ترسیم یک اتوپیا و جامعه آرمانی و معصوم انگاری فردی همراه باشد شاید در ذهن جوانان علاقمند شوری ایجاد کند ولی با اطمینان می شود حدس زد که این نفس گرم در مخاطبان نکته سنج در نخواهد گرفت و آنچه نمایان خواهد شد یک التقاط سیاسی فرهنگی اجتماعی را درپی خواهد داشت و لاغیر.
هر نامزدی که سابقه یی در امور سیاسی و اجتماعی داشته باشد یقیناً مطابق سلیقه خود نزدیکیهایی هم به یک جناح فکری در چهارچوب نظام جمهوری اسلامی دارد و بر پایه همین نزدیکی سلیقه ، گفتمانی را در طول سالها برای خود تعریف کرده است که این گفتمان فکری ضدیتی با گفتمان فکری سیاسی آن یکی رقیب مدعی امروز که یار محب دیروز بود ندارد پس شایسته است با احترام با تمام آن اشتراکات فکری ، نیروی تبلیغی خویش در جهت تبیین ویژگی های مثبت نحله فکری خود و در نقد تفکر مقابل صرف کند چه اگر این چنین نکند و خود را بعنوان مبداً و مبدع تاریخ سیاسی شهر و ایران معرفی کرده و چپ و راست و دوست و دشمن را بنوازد در خلوت خویش مزرع سبز فلك بيند و داس مه نو تا شايد دست کم یادی از کشته خویش کند و هنگام درو.
به ديگر سخن، هر نیروی سیاسی حاضر در کارزار انتخاباتی به سبب سوابق خویش یک سبد رأی تعریف شده در اذهان عمومی دارد که پشتوانۀ سالهای سال حضور در عرصه هاست . ورود به میزان رقابت مجلس آن شخص را به نقش نخست یک فیلم مهیج تبدیل می کند که خود را نیرویی اهورایی پنداشته و به جنگ اهریمنان می رود در نتیجه باید برای خود یک پرستیژ و در ادبیات سیاسی یک سبد رأی تعریف کند. اگر این سبد رأی تعریف شده توسط خود شخص با سبد رأی تعریف شده در اذهان عمومی در تضاد باشد بی درنگ آتشي برخواهد فروخت که دودش در مواجهه نخستین بر چشم خود قهرمان داستان خواهد رفت.
جان کلام اینکه دوستان اصلاح طلب و اعتدال گرا که در اتحاد استراتژیک با دولت هستند با اتخاذ گفتمانی مشترک با تکیه بر نقاط قوت جریان پیروز انتخابات 92 سعی در پیروزی جمعی داشته باشند و هر چند با مرزبندی شخصی ، ولی رو به اهداف جمعی حلقه اتحاد نگسلند تجربه های تلخ پیشین تکرار نشود. همه شما مائید و ما هم سه تن. به امید آنکه هر سه پیروز باشید و چهارسال بعد در مرور کارنامه موفق تان این تیتر را بازنشر کنیم : ما سه تن بودیم!
مصاحبه با سیروس ابراهیم زاده – بازیگرسینما وتئاترو تلویزیون.
س: استاد! تا آنجا که ما می دانستیم شما متولد 1316 درشهراردبیل هستید و تا شش سالگی هم در این شهربودید و بعد به تهران مهاجرت کرده اید چه تصاویری ذهنی ازآن سالها دارید!
ج: 12 فروردین 1316 در محله عالی قاپو به دنیا آمدم . مقارن جنگ جهانی دوم.از چیزهایی که به یاد دارم حضور سربازان روسی در اردبیل است. خانه یی که به دنیا آمدم زیاد یادم نیست ولی بعد به خانۀ دیگری نقل مکان کردیم نزدیک تنها کارخانه برق که « ماتورخانا» می گفتند و سروصدای زیادی داشت . البته روزها صدایش کمتربود.یادم هست که خیلی جاها برق نداشت و ما هم بعداً صاحب برق شدیم . پدرمن محمدعلی ابراهیم زاده که او را "میرزامحمدعلی" می گفتند فرزند مشهدی ابراهیم برادر مشهدی جبارفیاض تعزیه گردان معروف که « عالاقاپی جباری» می نامیدندش. چندتا از تعزیه هایش را همراه مادرم دیده بودم. مرد با فرهنگی بود و با مشروطه خواهانی همچون باباخان همکاری داشت و به این خاطر دستگیرشده بود. یادم نمی رود که در زندان چنان به کف پاهایش شلاق زده بودند که بعدها هم در هنگام راه رفتن مشکل داشت.
س: پدرتان چه کاره بودند؟
ج: پدرم بعد از اینکه ازدواج می کند برای کاروتحصیل به مسکو می رود و در تجارت خانه ای که متعلق به آقای "درودی" معروف بود به عنوان حسابدار مشغول کار می شودو لقب میرزا را ازآنجا به اول اسمش اضافه می کند. پدرم به چندین زبان مسلط بود از جمله روسی، آلمانی و فرانسه.
س: خیلی آدم با استعدادی بوده پس!
ج: یادم هست که می گفت" فرانسه را که در اردبیل یاد گرفته بودم در مسکوچندان به دردم نخورد و مجبور شدم روسی یاد بگیرم" بعد از آنکه آقای درودی تجارتخانه اش را به آلمان انتقال می دهد پدرم را هم با خود به آلمان می برد و پدرآنجا آلمانی یادمی گیرد و با ایرانیان روشنفکرمقیم آلمان از جمله کاظم زاده ایرانشهرآشنا می شود . پدرمن جزو کسانی بوده درجهت ترقی خواه و پیشرفت وطن فعالیت می کرده اد.
س: مادرتان از چه خانواده یی بودند؟
ج: مادرمن دخترحاجی عبدالعزیزتاجرمعروف بود و یک خویشاوندی هم با پدرمن داشته است و برادرش شیخ غفورعاملی سالهای سال پیش نماز مسجد تازه میدان بود.
توی شجره نامه ما هست که جد ششم یا هفتم من درزمان شاه عباس یک کاشیکار اصفهانی بوده است. که مأموریت پیدا می کند از اصفهان بیاد و در اردبیل مقبره شیخ صفی را کاشیکاری کند که احتمالاً اسمش حاجی اسد یا حاجی حبیب بوده است.بعد از مدتی حضور در اردبیل ازدواج می کند و ماندگارمی شود .
س: شما چندبرادر و چند خواهربودید؟
ج: ما سه برادر بودیم و یک خواهر . حبیب بزرگترین برادرم بود بعد از ایشان کریم و من .کوچکترین فرزندخاواده ما خواهرم توران است که در رشت زندگی می کند.
س: برادرهای بزرگتر چه تأثیراتی روی شما گذاشتند؟
ج: حبیب دیپلم اش را در اردبیل اخذ کرد ویکی ازشاگردان ممتاز دبیرستان صفوی اردبیل بود. این دبیرستان مدیری بسیار روشنفکرداشت که ازگروههای تئاتری باکو دعوت می کرد تا بیایند در سالن مدرسه نمایش اجرا کنند برادر من درانجمن نمایش مدرسه نقش اساسی داشت که « آرشین مال آلان» را اجرا کرده اند و می تواند محصول مشترک اردبیل و باکوبه حساب آید .
برادرم حبیب در زندگی من و مخصوصاً علاقه ام به تئاتر و پیگیری آن نقش اساسی داشت.یادش گرامی باد...هفت سال پیش فوت کرد. استاد داشگاه بود در رشته برق و مکانیک در روسیه و آلمان تحصیل کرده بود و درجه دکتری داشت.زنده یادان ایرج افشار و دکتر پرویز خانلری از هم شاگردان دوره دبیرستان او بودند در "فیوز بهرام "تهران.
س: وقتی رفتید تهران کجا ساکن شدید؟
ج: درنزدیکی های کوچه میرزامحمود، امام زاده یحیی، ازمحله های سنتی تهران خانه یی اجاره کردیم.
س: فضای مدرسه چگونه بود؟
ج: من بچه یی بودم که بدلیل داشتن خانوادۀ فرهنگی از همان سالهای دبستان کتاب می خواندم. درکلاس چهارم، پنجم دبستان که منتقل شدیم رفتیم طرفهای خیابان فرهنگ با هژیرداریوش آشنا شدم و انجمن ادبی و انجمن نمایش راه انداختیم-زنده یاد هژیرداریوش کارگردان سینما و همسر سابق گلی ترقی نویسنده معروف . یک روزنامه دیواری هم در می آوردیم.من نوشتن را از همان سال ها شروع کردم . داستان کوتاه و شعرمی نوشتم . نشریه ای آن موقع منتشرمی شد به اسم" دانش آموز" شعرهای من آنجا چاپ می شد.
درجشن آخرسال ششم ابتدایی یک نمایشنامه یی با هژیرداریوش کارکردیم که از مریض خیالی مولیر برداشت شده بود و هژیرنویسنده و کارگردان بود من بازیگرآن بودم.و این در سکوی پرتاب من بود من برای تئاتربود البته پدرمن علیرغم اینکه از روشنفکران روزگار خود بود ولی به فعالیتهای تئاتری من روی خوشی نشان نمی داد. حتی درحد فعالیتهای مدرسه.
س: یک سوال تاریخی برای من پیش می آید که چرا پدرها با فعالیتهای جنبی فرزندان مخالف هستند؟
ج: به نظرمن فاصلۀ نسل ها درجامعه ما خیلی زیاد بوده هنوز هم هست ! فاصله ای که ازلحاظ تاریخ تجدد و توسعه و چالش های بین سنت و مدرنیته وجودداشته . همیشه مساله ساز است : برای یک دنیایی تربیت می شویم وبه دنیای دیگری پرتاب می گردیم . فرزندان به هرحال متجدد بوده اند.
س: پس علیرغم میل پدربه نمایش علاقمند شدید وآن را ادامه دادید!
ج: بعله... وقتی که من درکلاس چهارم ادبی دردبیرستان طباطبایی بودم.انجمن نمایش خیلی فعال بود علاوه برجشن آخسال در موقعیت های دیگری هم هرسال دوسه تا اجرا داشتیم که من اولین نمایشنامه ام را درشانزده، هفده سالگی نوشتم به اسم شهرت. ماجرای یک جوانی که بشدت عشق به شهرت داشت و به آن دست نمی یافت و آخرکار خودش را از طبقه سوم پایین می انداخت تا بلکه از ای راه به معروفیت دست پیدا بکند. تا اینکه یک موسسه یی اعلام کردم کلاسهای بازیگری دایرکرده و اسمش هم انستیتوتوانا بود. بچه هایی که توی کلاسهای خیرخواه(تئاترسعدی) شرکت کرده بودند در آن انستیتو تدریس می کردند به اسامی کامل حلمی، منوچهرقاسمی و سروش خلیلی.
این اساتید جوان یک گروهی داشتند به اسم گروه اسکار که آدمهای معروف همچون عبدالله بوتیمارهم عضوگروه بودن که بصورت حرفه یی صبح های جمعه تئاتر اجرا می کردند.
آن گروه اسکاربعدها توانست یک جایی را اجاره کرد و تبدیل به تئاتربکند و چندین تئاترهم روی صحنه برد که بعدها ورشکست شد.
تا اینکه اسکویی ها(مصطفی و مهین) وارد ایران شدند که فارغ التحصیل مسکو بودند و ما رفتیم درکلاسهایی که دایرکرده بودند شرکت کردیم و نمایش هایی هم روی صحنه بردند از جمله اتللو.
من جزء اولین دانشجویان کلاسهای این دو بودم و برای اولین بار وارد یک گروه حرفه یی شدم و درنمایش اتللو یک نقش بازی کردم و بیشتر از یکسال هم آن را روی صحنه داشتیم.
بعد من رفتم توی دانشکده با عده یی آشنا شدم ازجمله ایرج گرگین که در رادیو گویندگی می کرد پیشنهاد داد که در برنامه دوم رادیو که برای تهران پخش می شد با بیژن مفید، فهیمه راستکار و رامین فرزاد یک گروه تئاتر برای رادیو تشکیل بدهیم که خیلی کارمان رونق گرفت و رادیو ایران ازما دعوت کرد در برنامه هایش شرکت کنیم .بعد هم که من به استخدام رادیودر آمدم با حقوق خیلی خوب. 360 تومان که آن زمان پول خوبی بود
س: اولین ذهنیتی که من ازسیروس ابراهیم زاده دارم. مربوط می شود به سریال عطرگل یاس و گفتگوی شما با داود رشیدی و صدای خیلی خاص و لحنی خاص ترکه کاملاً منحصربفرد است.
این صدای خاص چقدر در پیشرفت شما تأثیرداشت؟
ج: من درنوجوانی صدای دورگه ای داشتم. من جزو نسلی هستم که برای اینکه بتوانم روی صحنه بروم خیلی زحمت کشیدم یادم هست توی همان کلاسهای سروش خلیلی درسالهای 1333- 1332 من کتاب تئاتر نوشین را داشتم و روی صدای خودم خیلی کارکردم . تمرین بیان می کردم بیشترازهمه دوستانم.یادم هست می رفتیم خارج ازشهر و داد می زدیم ساعتها این تمرینات را انجام می دادیم.بعد ازآنکه وارد رادیو شدم تازه کشف کردم که صدای من صدای بدی نیست .ازاین صدای در تئاتر و سینما و تلویزیون خیلی استفاده کرده ام
س: چه جوری شد که زبان یاد گرفتید.
ج: مهم ترین دلیل اش این بود نمایشنامه های شکسپیر را به زبان اصلی بخوانم .
س: به نظرخودتان مهم ترین کارهایی که تا قبل ازرفتن به انگلستان و ادامه تحصیل درآنجا انجام دادید کدام ها بودند؟
یکی از مهم ترین کارهایم نویسندگی و کارگردانی نمایش «تیارت فرنگی» بود که مدت 45 شب به روی صحنه رفت و بازیگرانی همچون بهزاد فراهانی ، اسماعیل خلج،بهمن زرین پور در آن حضور داشتند و بازتاب خوبی درنشریات آن زمان داشت. بعد از بیژن مفید کارگردانی برنامه دوم رادیو به من سپرده شد و من چندین سال آن را ادامه دادم تحت عنوان آشنایی با آثار دراماتیک جهان که نمایشنامه های خیلی خوبی از شکسپیر، ایبسن، یونسکو، دیوید ممت و.... اجرا می شد و محدودیت زمانی هم نداشت. و افرادی مثل بهمن مفید، مرتضی عقیلی، برادران شیراندامی، نیکوخردمند، آذردانشی و ... جزء گروه من بودند که به دانش من خیلی کمک می کرد.
س: کی وارد سینما شدید؟
فکرکنم با ستارخان وارد سینما شدم. قبل ازآنکه من وارد سینما شوم سریالی بود به اسم« اختاپوس» که نقش زیادی درچهره شدن من داشت .البته با پرویز صیاد کارهای دیگری هم کرده بودیم و ازآن طرف هم صیاد تئاتر حسن کچل را با علی حاتمی کارکرده بود و من توسط پرویز صیاد با علی حاتمی آشنا شدم و فیلم های ستارخان و حسن کچل و بعدها هم کمال الملک را با اوکارکردم.
س: چی شد که تصمیم گرفتید ادامه تحصیل بدهید و انگلیس را انتخاب کردید؟
ج: بعد از اینکه اتللو را بازی کردم عاشق شکسپیرشدم .خیلی دلم می خواست برای ادامه تحصیل به انگلستان بروم منتها شرایط مالی اش را نداشتم .تا اینکه از طرف تلویزیون بورسی برای ادامه تحصیل به من تعلق گرفت و چهارسال تحصیل و زندگی درآنجا افق تازه یی از تئاتر را دربرابر دیدگان من گشود.
«ساعت ویرانی»
رمان: آرام روانشاد
انتشارات مروارید
1393
ناهید آهنگری
ساعت ویرانی، ساعت اتفاقی است که بعد از عبور از گذشته های دور، بعد از گذر از ساعتهایی که برای خود و دیگران رقم زدیم، لاجرم با آن روبه رو می شویم. ساعت خود، ساعت در برابر خود حقیقی قرار گرفتن، ساعت پرس و جو از خود، جدال با گذشته و آینده خود... و در ویرانی این لحظه به تماشای تصویر شکسته در آینه نشستن. شخصیت های رمان «ساعت ویرانی» مدام با خود درگیرند؛ درگیر خود و گذشته ای که از سر گذرانده اند. در جواب چرایی های مدام، در سکوت می خزند و ناگزیر از خودی که در خود می بینند به شک می افتند. نویسنده با روایتی سیال، درون هر شخصیتی را همچون روانکاوی ماهر می کاود و آنها را هر لحظه در برابر خود حقیقی شان قرار می دهد و این همان ساعتی است که هر لحظه ممکن است به فروپاشی خود بینجامد...
داستان در دو بخش مجزا و توسط دو راوی زن و شوهر، بنامهای مرجان و اشکان روایت می شود. در روایت هر کدام از این دو شخصیت اصلی، داستان شخصیتهای فرعی نیز از منظر راوی بازگو می شود تا خواننده را هرچه بیشتر به دنیای درون شخصیتها، گذشته ای که از آن آمده اند و لحظه هایی که در آینده در انتظارشان است رهنمون شود. کند و کاو درون شخصیتها، با نگاهی فلسفی- روانی به زندگی در جای جای داستان شناور است. شخصیتها در برابر حوادثی قرار می گیرند که آنها را به سالهای دور گذشته پرتاب می کند، گذشته ای که نمی توان از آن گریخت، و در همین سفر در ساعتهاست که شخصیتها به شناخت تازه ای از خود و نگاه نویی به جهان می رسند. شناختی که پرده از رازهای درون هر ذهنی برمی دارد، رازهایی که چه بسا زندگی هر شخصی را می تواند در خطر ویرانی قرار دهد.
آرام روانشاد در گذشته نیز ثابت کرد که در خلق فضاهای سیال و رسوخ در ذهن شخصیتها، با نگاهی فلسفی به جهان مهارت و استعداد خوبی دارد. حتی ممکن است در جاهایی آنقدر به درونیات شخصیت داستانش نزدیک شود که یادش برود دارد داستان می نویسد! در این داستان، روایت دو راوی و فضاسازی آنها، نگاهشان به اطراف، تصویر سازیها و تشبیهات، همه و همه به شدت به هم نزدیک و مانند شده به طوری که شاید بتوان هر دو راوی را یک نفر دانست. انگار یک راوی وجود دارد که یک بار در جلد اشکان و بار دیگر در جلد مرجان خود را نشان می دهد، اما زبان، لحن، نگاه و در کل هویتش تغییر نمی کند و این یکی از همان مصداقهای دور شدن از داستان و غرق شدن در شخصیتهاست. اصولا دیالوگ جایی در داستان «ساعت ویرانی» ندارد. بیشتر روایت داستان از زاویه دید اول شخص و به صورت مونولوگ است که به پیش می رود.
روانشاد در سالهای 88 و 89 بخاطر داستانهای خاکستری و دو زن زیبا برگزیده جایزه ادبی صادق هدایت شد و در سال 1390 برای داستان فقط میخواستم یک فنجان قهوه بخورم برنده جایزه ادبی صادق هدایت شد. سال 1391 جایزه ادبی شمسه را بخاطر داستان کوتاه آواز زرد از آن خود کرد و از سال 1391 با بنیاد ادبی صادق هدایت به عنوان یکی از داوران همکاری میکند.
گرمی و داستان انتخابات- حمید رستمی
گرمی بعنوان شهری کوچک و با قدمت در میان کوهها و دره ها محصور شده است و مردمانش برای پرکردن اوقات فراغت خود تفریح آنچنانی ندارند و بیشترین اوقات خویش را در چمن زارها و طبیعت بکر و خدادادی می گذرانند که بهار و پاییزی دل انگیزدارند و زمستانش هم نه به درازی و برودت زمستان اردبیل است و نه تابستانش به گرما و شرجی خفه کننده پارس آباد.
اما یکی از بزرگترین تفریحات سالم این جماعت انتخابات است. انتخابات و حواشی آن خیلی زودتر از شهرهای دیگر در این شهر شروع می شود و خیلی دیرتر از سایرین سفرۀ این مهمانی جمعی بسته می شود. مردمانش همیشه در صحنه اند و نقل محافل اشان حرفهایی که رنگ و بوی انتخابات دارد. نقل امروز و دیروز هم نیست از همان سالی که محمدباقر بهشتی دچار يكسري حواشي بي پايه و اساس گشت و با تمام محبوبيت اش نتوانست بعنوان اولین نمایندۀ مغان راهی به بهارستان بیابد این گونه بوده تا امروز که میرقسمت موسوی نمایندگی اشان را برعهده دارد.
البته رقابتهای دهۀ شصت بیشتر از آنکه رقابت سياسي باشد رقابتی جغرافیایی بود. آنجا که پارس آباد و بیله سوار در ائتلافی آشکار علیه گرمی که مرکز شهرستان مغان محسوب می شد وارد عرصه رقابت می شدند و معمولاً در این رقابت نابرابر گرمی بازندۀ میدان می شد تا آنجا که محمدرضا راشد- که شاید امروز کسی از چند و چون سرنوشت اش باخبر نباشد- بعنوان اولین نماينده مغان بعد از انقلاب اسلامی به مجلس راه یافت و وحدت و همدلی یکسره اهالی گرمی و روستاهای همجوار فقط توانست مجوز نمایندگی مجلس دوم را برای مطلب دشتی که اهل گرمی بود و مدتی هم در پارس آباد خدمت كرده بود را صادر کند و در دوره های بعدی این حبیب برومند ، فیروز احمدی و حسن الماسی بودند که گوی سبقت را از رقیبان اهل گرمی بربايند و به مجلس راه یابند.
در رقابتهای مجلس سوم حضور دو کاندیدای قَدَر از گرمی یکپارچگی مجلس دوم را نشانه گرفت و در حالیکه شهر با دو قطبی "دشتی" و "شاهی" مواجه شده بود حبیب برومند داشقاپو که سوابقی در کمیته انقلاب اسلامی آن زمان داشت از فرصت تاريخي به دست امده كمال استفاده را كرد تا در جلب آرای دو شهر بیله سوار و پارس آباد توفیق پیدا کند و حتی رقیب قَدَری همچون مجید رزم آذر هم نتواند در برابرش قد علم کرده و بعنوان نمایندۀ مغان به مجلس راه یابد.
در دورۀ چهارم هم حبیب برومند آنقدر در عرصۀ انتخابات پرقدرت ظاهر شد که در یک خرق عادت مجدداً راهی بهارستان شد ولی به دلیل رد شدن اعتبارنامه اش انتخابات ابطال گردید و در انتخابات میاندوره یی این فیروز احمدی تازه چهره شده بود که برندۀ انتخابات شد . حالا دیگر ستارۀ اقبال شاهی و دشتی کم کم افول می کرد و مردم دنبال چهره های جدیدی بودند . چهره هایی که در انتخابات مجلس پنجم با حضور افرادی مثل حسن الماسی جوان و میرقسمت موسوی رونمایی شدند. موسوی که مسئول عقیدتی – سیاسی شهربانی آن زمان گرمی بود و بعدها با فوت حجت الاسلام فرخي به امامت جمعه این شهر انتخاب شد میر بلند بالای خوش چهره یی بود که رفته رفته یکه تاز میدان شد ولی در انتخاباتی که به مرحله دوم کشید در دوره دوم مغلوب ائتلاف دو شهر پارس آباد و بیله سوار گردید.
حالا دیگر بر همگان مسلم شده بود که بدلیل گسترش بیش از پیش پارس آباد و روند رو به رشد جمعیت اش رقابت با کاندیداهای پارس آبادی ناممکن است اینجا بود که مجلس پنجم با بالا بردن تعداد نمایندگان مجلس برای شهرستان گرمی سهمیۀ دیگری در نظر گرفت و حسن الماسی در مجلس ششم بعنوان نمایندۀ دو شهر پارس آباد و بیله سوار در مجلس حضور یافت و اين سرفصل جديدي بود در داستان انتخابات اين شهر كه حساسيت اش را هزار چندان كرد..
انتخابات مجلس ششم همزمان شد با تغییر فضای سیاسی ایران و همچنین انفكاك از پارس آباد و بیله سوار در نتيجه به يكباره اهمیت ویژه یی برای شهروندان گرمی پیدا کرد. آرایش نیروها از نو پی ریزی شد. موسوی که در انتخابات قبلی تا آخرین لحظات پا به پای الماسی آمده بود به پشتوانۀ آن رأی انبوهش ثبت نام کرد. فیروز احمدی که تا آن روز بیشتر به سمت پارس آباد چربش داشت بر اصالت اش و روستاي « ماراللو» زادگاهش تأکید کرد و اکبرمحمدی کلاسر و علی دادگر هم با عنایت به سابقه سیاسی و اصلاح طلبشان وارد آوردگاه انتخابات شدند ولی در پایان این موسوی بود که بصورت میلی متری رقابت را از فیروز احمدی که مورد حمایت اصولگرایان قرار داشت برباید و راهی سیاسی ترین مجلس ایران شود.
به چشم برهم زدنی مجلس ششم پایان گرفت و آرایش انتخاباتی دورۀ قبل دوباره چیده شد با تفاوتی کوچک که به جای علی دادگر، ناصرنصیری در مقابل سه گانۀ احمدی، موسوی و محمدی قرار گرفت که البته کسی شانس آنچنانی برایش قائل نبود.
ناصر نصیری از مدیرانی بود که در دورۀ نمایندگی موسوی رشد پیدا کرده و بعنوان رئیس مخابرات گرمی خدمات مخابراتی زیادی به روستاهای دورافتاده شهرستان بخصوص در بخش انگوت که آرای اش در سبد رأی احمدی قرار می گرفت صورت داده بود و همۀ اینها در کمال شگفتی در روز رأی گیری خودش را نشان داد و انتخابات به مرحله دوم کشیده شد ولی نه با شرکت احمدی و موسوی . بلکه نفر دوم فردی کمتر شناخته شده بود به اسم نصیری که از بطن دوران نمايندگي موسوی و دولت خاتمی بیرون آمده بود و جوانگرایی را به بزرگان گوشزد می کرد.
ناصر نصیری شگفتی ساز انتخابات مجلس هفتم برای مردمان خسته از رقابت دو قطبی دو دهه یی فرصت مغتنمی بود تا جریان سومی پدید بیاید با محوریت جوانان و البته روستائیان دوردست که با دیدن عملکرد رئیس پرتلاششان می خواستند به گونه ای جبران لطف نمایند. تا انتخابات مرحلۀ دوم چند هفته يي فرصت باقی بود ولی کمترکسی در برنده شدن نصیری شک داشت. چرا که با وجود اختلاف آشکار احمدی و نصیری در میزان رأی مرحله اول بدلیل سوابق احمدی امکان رشد رأی اش محدود بود ولی نصیری بدلیل ناشناخته بودنش پتانسیل جمع آوری آرای سرگردان را داشت و چنین بود که فردای روز رأی گیری تلویزیون نام ناصرنصیری را بعنوان منتخب گرمی اعلام کرد تا در فرصت اندک باقیمانده به شروع مجلس او جمع و جورکردن وسایل اش برای عزیمت به تهران مشغول شود.
مجلس هفتم درکل مجلس با كيفيتي نبود چرا که مجلس خوب از رئیس اش پیداست. حدادعادل اهل مماشات بود و مجلس هم اکثریت اصولگرا داشت نصیری که علاقۀ خاصی به شخصیت هاشمی رفسنجانی داشت در تمام جلسات و گفتگوها به نوعی ارادتش را به سردار سازندگی نشان می داد و رفته رفته نطقهای آتشین اش را شروع می کرد ولی آتشبار این نطق ها آن زمانی شدت گرفت که احمدی نژاد بعنوان دشمن قسم خوردۀ هاشمی رئیس دولت شد و از اینجا به بعد وظیفۀ ناصر و معدود اصلاح طلبان مجلس بود که مواضع و تصمیمات غیرکارشناسی دولت را به چالش بکشند و مردم را زنهار دهند. نطق به یاد ماندنی نصیری در مخالفت با علي اكبر محرابيان وزير پيشنهادي احمدي نژاد براي وزارت صنايع بود که با اشاره به سوابقش در اداره ناموفق فروشگاه رفاه اردبیل هنوز در یادها مانده است.
با پایان مجلس هفتم، فیروز احمدی که معاونت سیاسی استانداری اردبيل را برعهده گرفته بود دست به جوانگرایی زد و خواهرزاده اش ولی اسماعیلی را تشویق کرد تا نامزد انتخابات شود و این چنین بود که این بار سه گانۀ نصیری، موسوی و اسماعیلی شکل گرفت تا با عنایت به یکدستی نیروهای اصولگرا همچنین شکسته شدن آرای نصیری و موسوی، اسماعیلی بعنوان یکی از جوانترین نمایندگان به مجلس هشتم راه یابد تا در همراهی دولت چنان پیشرو باشد که خیلی زود اصلاح طلبان جای نصیری را در مجلس خالی ببینند و برای مجلس نهم پیشاپیش نام نصیری را بنویسند ولی این بار سرنوشت بازی دیگری را آغازید و ناصر نصیری بدلایل واهی نتوانست از فیلتر شورای نگهبان عبورکند و بعد از رد صلاحیت شدن اش هوادارانش با اشاره او به سمت موسوی رفته و او را پیروز میدان کردند تا حتي پديده يي به اسم ميرحمايت ميرزاده هم نتواند با او رقابت كند و به نفر دوم بودن قناعت كند.
امروز در استانه انتخابات مجلس باز هم كانديداهاي سنتي اسم نويسي كرده اند تا ماراتن تكراري را شروع كنند . رقابتي كه معمولا هشتاد درصد ارا از قبل مشخص است و بيست درصد اراي سرگردان هست كه به سوي هركدام از رقباي هميشگي بچرخد هماي سعادتي ست كه به دوشش نشسته و چهار سال او را ساكن بهارستان خواهد كرد. ان گونه كه از افواه پيداست درصورت تاييد صلاحيت شدن ناصر نصيري بخت او براي پيروزي بيشتر باشد و دو گانه اسماعيلي – نصيري شكل گيرد تا يار كه را خواهد و ميلش به كه باشد.
آنکه گفت آری آنكه گفت نه
حميد رستمي
در آن صبح سرد پائیزی که سالن اجتماعات فرهنگسرای فدک انباشته از افراد شناخته شده سیاسی ، اجتماعی و مذهبی استان، میزبان وزیر کشور دولت تدبیر و امید بود تا مراسم تودیع و معارفه چهارمین استاندار احمدی نژادی و اولین استاندار دولت حسن روحانی برگزار شود. یک نگاه گذرا به سخنان استانداری که در حال رفتن بود و استانداری که کلید دفتر استانداری را همان روز دريافت مي كرد نشان دهندۀ تفاوت جهان بینی و سطح نگاه دو طرف بود که بعدها این تفاوتها و تمایزها آشکارتر از پيش گرديد تا امروز که دو ماه و دو سال از آن روز گذشته و مجيد خدابخش در اين مدت رفته رفته نوع تگاه مديريتي و شخصيتي اش را به افکار عمومی شناسانده است.
در آن روز باشکوه آن چنان شور و شعفی در میان نیروهای سیاسی استان- كه هشت سال سخت و پر حادثه و سرماي سردش را از سر گذرانده بودند- انگيخته شده بود که شاید توصیف آن از عهده یک خودکار آبی و یک برگ کاغذ کاهی ساخته نباشد. نیروهایی که بعد از گذار سخت از آن دوران یخ زده احمدی نژادی - که هزينه فعالیت سیاسی شدیداً بالا رفت درست مثل هزينه زندگي- هر يك به گوشه یی خزیده بودند و در خلوت خویش سر در جَیب مراقبه برده و برای روزهای خروج از آن وادی دردمندانه برنامه ریزی می کردند.
آن روز ستاره اقبال استاندار جدید النصب آنچنان مي درخشيد که بجز یک نفر و حلقۀ نزدیک وی کسی از این نصب ناخرسند نبود و این ناخرسندی چند نفره هم ریشه در اختلاف سلیقه های بیست سی سال پیش داشت و ربطی چندان به امروز و دیروز نداشت. اشتیاق اجتماعی تشکیل دولت جدید بطور کامل به استان هم منتقل شده بود و هرکس به فراخور شخصیت خویش از این انتخاب ابراز خرسندي مي كرد و برای آینده استان روزهای پر برکتی را متصور می گشت تا جایی که یکی از سیاسی ترین افراد استان در حالیکه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید اعلام کرد: « کاری که ما در طول هشت سال اصلاحات نتوانستیم انجام بدهیم این دولت توانست . ما هشت سال تمام خواستیم که قبای استانداری را بر تن ایشان کنیم و موفق نگشتیم اما امروز شاهد این امریم! ».
آن روزهاي پاييزي به رغم برودت بیش از حدش گرمای خاصی به دلهای علاقمندان به توسعه استان می بخشید و هنوز خیلی زود بود که هر کس راه خویش جدا سازد و همراهان محب ديروز ساز جدایی کوک کنند مدعيان امروز شوند و با برچسبهای حق و ناحق معدود افراد مدافع استاندار را به چوب اتهام برانند و سخن راندن از فلان ویژگی مثبت نماینده عالی دولت در استان را به ذوب شدگی و ذوق زدگي تعبیر کنند و با کنایه بگویند که: « حدیث عشق خود با ما نگو!» غافل از آنکه اگر عشقی هم باشد چه حاجت که حدیث اش بر زبان آید درحالیکه صورت حال به آب دیدۀ خونین نوشته اند و اگر شکر روز وصال نگوییم جزایش درد فراقی ست که سراغمان خواهد آمد و نخواهيم خفت لاجرم زخیال!
بعد از گذشت کمتر از دوسال از آن روز تاريخي براي هواداران دولت تدبير واميد که هرکس در وصف کمالاتش گوی سبقت می ربود اینک سخن گفتن از بدیهیاتی همچون کیفیت ادبیات یک شخص ، گوينده را آماج حملات مي كند و دانسته و ندانسته از ابلاغ گرفتن به یک دست و تمجید قلمی با دست دیگر سخن به ميان مي اورند درحالیکه نه خانی آمده و نه خانی رفته است و بقول عباس در فیلم آژانس شیشه یی :" جنگ که شروع شد سر زمین بودیم با تراکتور ، جنگ تموم شد سر همون زمین رفتیم بی تراکتور !"
و اگر تعریف و تمجید از ادبیات یک شخص گناهی نابخشودنی است این گناه برای آن صاحب قلم سابقه یی چند ساله دارد آن گاه که در دوران عسرت هشت ساله بعد از اصلاحات امراي سابق را در یک اتاق بی در و پیکر روبروی آسانسور جمع کردند و با تحقیرآمیزترین روش با فرمانداران هشت ساله رفتار کردند كه کاری جز نوشتن باقی نماند و یک جریده استانی از خوش حادثه مشتری پر و پا قرص نوشته های این دوستان شد و هر هفته مرتباً به سراغشان رفت و نوشتند و تایپ کردند و روی دکه فرستادند و در میان همه آنها یک ستاره درخشانتر از بقیه هم خوب می نوشت و هم خوب تحلیل می کرد و لذتی دو چندان در خواندن مقالاتش بود تا جایی که نویسنده عاشق امروزی که در عشق مداومتی طولانی داشت عاشق آن امیر سابق و نویسنده امروز شد و هر روز مراتب ارادتش را ثابت کرد و تا به امروز او را صادق زیبا کلام اردبیل لقب داد كه هم صادق بود و هم كلام زيبايي داشت و دارد که اگر قرار به كشتن عشاق باشد، آن دادگاه صحرایی هشت سال پیش باید شکل می گرفت همان موقع تیرباران می شد بجرم عاشق ادبیات مالک سخن استان گشتن و در طريقت ما اولين مرتبت تر دامني ست و آدم خيس هراس از باران ندارد. خدا را چه ديده ايد شايد حتي قباي وكالت را هك بر تنش پرو كرديم.
این به معنای بسته شدن باب انتقاد نیست و نخواهد بود و چه کسی ست که نداند تنها دیکته یی که غلط ندارد املای نانوشته است ولی اینکه فلان نشریه استان تيتر نخست خود را اختصاص دهد به این جمله : « استاندار در زنگ حساب انشاء خواند ! » شاید یک شتابزدگی رسانه یی باشد و الا هر کس که از پنجره سیاست ایران نگاهی ریز بیندازد می داند که مسئولیتی همچون استانداری ، کشت درخت گندم نیست که یکساله به بار بنشیند . اینکه همچون درخت گردو باید چندین و چند سال بگذرد و افکار عمومی به این نتیجه برسد که عملکرد فلان استاندار یا رئیس جمهور چگونه بود ؟
درحالیکه ده سال قبل علی نیکزاد بعنوان یک چهره فعال و پرتلاش و اولین استاندار بومی چنان خودش را به افکار عمومی قالب کرده بود که انگار آسمان از وسط شکافته شده و ایشان نزول اجلال کرده اند و حتی ریل گذاری راه آهن اردبیل میانه را از سمت اردبیل شروع و ایستگاهها را هم احداث کرده بودند باید چندین سال سپری می شد تا افکار عمومی به آن سطح از اقناع برسد که در برابر تمام این عوام فریبی ها تشکیک کند و سیستم احمدی نژادی را ناکارآمد تلقی کند.
یادمان نرود که در سالهای پایانی اصلاحات بی توجه به ثبات اقتصادی و طرحهای عمرانی برنامه ریزی شده و سیاست خارجی مبتنی بر تنش زدایی چنان القا شده بود که همۀ این دستاوردها آنچنان که گفته اند بزرگ نیست و باید هشت سال می گذشت تا مردم ایران به این نکته پی ببرند که دستاوردهای آن زمان آنچنان بزرگ و غیرقابل دسترس بوده اند که اگرهمين امروز با تمام وجود تلاش را شروع کنیم شاید بیست سال بعد هم به آن نقطه سال 84 نتوانیم برسیم . در نتیجه انشاء خواندن عملکرد دوساله یک استاندار نهایتاً ارزیابی ژورنالیستی شتابزده است که از مردان با تجربه سیاست انتظار می رود در برابرش موضع گرفته و روشنگری کنند.
دوستان منتقد آنچنان تیم استانداری را آماج حمله قرار می دهند و آن را ناکارآمد می دانند که شاید تا همین چند صباح اخیر دلشان می خواست به نوعی داخل آن تیم قرار بگیرد و حالا که خرما بر نخیل است و دست کوتاه همه جا ضعف بنیادی این تیم را جار زده و در جایگاه بالا دست می نشینند. نمونۀ ملموس آن،همان دوست قدیمی امان است که تا همین چند ماه پیش در همین دولت حکم فرمانداری فلان شهرستان را داشت و تا روزی که حکم داشت همه چیز گل و بلبل بود و بر وفق مراد، اما آن روز که به سبب عملکرد خویش و خوش خدمتی هایی که برای فلان نماینده دست راستی انجام داد وعزل گردید و از خر مراد پياده گشت حالا رنجنامه چندین صفحه یی می نویسد و عکس کیس و کامپیوتر می گذارد غافل از اینکه در زمان استانداری همان نماینده دست راستی نه ایشان و نه آن چهار پنج نفر دیگر دوستان حتی کامپیوتر هم نداشتند که عکس اش را در فضاهای مجازی بگذارند . یک شیرپاک خورده یی هم پیدا نمی شود بگوید که فلانی تو اگر به این سیستم اعتقاد نداشتی چگونه یکسال و نیم کار کردی و دم برنیاوردی!؟
از طرف دیگر به اعتقاد منتقدین عملکرد استانداری توسعه گرایانه نیست ولی آیا توسعه استان در گرو انتصاب فلان شخص به بهمان جاست؟ این یک مطالبه برحق است که هر گروهی انتظار داشته باشد نزدیکترین افرادش به کار گمارده شوند و در این زمینه شاید نقدهایی هم وجود داشته باشد ولی آیا محذورات شخص اول اجرایی استان را می دانیم؟ یقیناً جواب منفی است.
روزی که حسن روحانی برخلاف شواهد و قرائن از معرفی مجید انصاری بعنوان وزیر کشور منصرف گشت و شخصی نزدیک به علی لاریجانی را بر او ترجیح داد همۀامان معترض گشتیم ولی گذشت زمان ثابت کرد که تلقی رئیس جمهور صحیح تر بود و نتایج مثبت این انتخاب حتی در بحث مذاکرات هسته یی به خوبی خودش را نشان داد.
به دیگر سخن ، رفتار یک مدیر در سطح کلان تشکیل یافته است از تصمیمات ریز و درشت که هرکدام از این تصمیمات همچون یک فضای برداری ست که هر کدام اندازه و جهت مخصوص به خود را دارد که شاید حتی بر خلاف جهت هم باشند. اینکه هر کدام از آنها را درشت کرده و بر روی آن مانور انجام بدهیم صحیح نمی باشد بلکه در جمع برداری "برایند" کلی بردارها نشان دهندۀ جهت نهایی و اندازه آن است در نتیجه باید تأثیرات کوتاه مدت و دراز مدت هرکدام از تصمیمات بررسی شده و مورد نقد قرار گیرد.
جان کلام اینکه در خرداد 92 یک « آری» به یک شخص و برنامه هایش داده ایم و قانون اساسی هم دست کم چهارسال فرصت داده تا با مرور دقيق عملکردش در پایان به قضاوت بنشینیم. قطار درحال حرکت است و زمان خوبی برای پیاده شدن نیست چه اگر هم مبادرت به این کار بکنیم چندان منطقی نمی نماید. بازهم تأیید مؤکد که این به معنای بسته شدن باب نقد نیست . نقد و پیشنهاد در جای خود حائز اهمیت بسیاری است ولی برای پیاده شده از قطار بايد منتظر ایستگاه باشیم.
حمید رستمی
دنياى جادويى اكسير
اكبر اكسير را چند ماهى ميشه كه كشف كرده ام.
گاهى آدم خودش را ملامت مى كند كه چرا در كشفيات خود اينقدر كاهلى مى كند.
اكسير سالهاست كه در آستارا زندگى مى كند.
شهرى در شصت كيلومترى اردبيل.شاعری شهرستانی با يك دنياى شعری خاص و جادويى كه نزديك به دنياى مسحور كننده ى حسين پناهی ست.
دو سه سال پيش كه هنوز درست و حسابى شعرهايش را نمى شناختم از حسن فاخرى خواستم مصاحبه يى با او ترتيب بدهد براى مجله ساراى.
او هم مصاحبه را انجام داد و در پياده كردنش آنقدر كاهلى كرد تا به امروز.
حالا ويرم گرفته كه يك روز خودم بروم سروقتش.
وحيد عليرضايى مى گفت خيلى خاكى ست و آدم دلش پر مى زند براى هم صحبتى باهاش.
در همان ده دقيقه اول آنقدر صميمى مى شود كه قبل از سرد شدن اولين چايى كه مليحه برايت مى آورد احساس مى كنى سالهاست مى شناسى اش.
يك روز بايد بروم براى ديدن آقاى پيژامه پوش و نوش جان كردن چاى مليحه خانم. روزی كه شايد زياد دور نيست. بايد پر شوم.
زمينه اش اين پنج عنوان كتابى ست كه از اكبر آقا ديدم و از تهران به اردبيل به كول كشيدم.
اکبر آقا ! ملیحه خانم ! من میخام بیام چای خوری با شما! لطفا دعوتم کنید!